باد می آید.
باد تخمی می آید.
من در باد تخمی به خانه می روم.
باد دارد چشم هایم را سوراخ می کند.
تخم های باد در شکمم تند تند باز می شوند.
شکمم پر از گل می شود.
امروز اجازه ام را گرفتم.
تابستان به خانه می روم.
گل ها تا قلبم بالا می آیند.
باد می آید.
باد تخمی می آید.
من در باد تخمی به خانه می روم.
باد دارد چشم هایم را سوراخ می کند.
تخم های باد در شکمم تند تند باز می شوند.
شکمم پر از گل می شود.
امروز اجازه ام را گرفتم.
تابستان به خانه می روم.
گل ها تا قلبم بالا می آیند.
دلم برای درخت های عظیم، بوی سنگین هوا، سردی سوییت بِی، دمپایی های همیشه خیس از بارانِ جمع شده در خیابان، خرید با کیانا و بوی ماشینش، چسبناکی پوست، مشغول بودن فکر به راضیه خانم و فال ها و لوبیا پلوهایش، دیدن آلفردوها و آن، و هزاران چیز دیگر از یک سالی که در تمپا گذشت تنگ شده.. یاد آن روزها با آرامش در سرم می پیچد و لبخند به لبم می نشاند.. هیچ فکر نمی کردم نیمه خانه ی دومی پیدا کنم...
جمعه می روم و همه شان را باز بو می کنم.
زانوهایم را بالا می آورم و به لبه ی میز فشار می دهم. بچه ها آرام کتاب به دست راه می روند. دان مک لین گوش می دهم. وقت می کشم. همه چی عالی است. مغز من اما سنگین است. پُر و سنگین. فرمانش تند می چرخد. فکر می کنم عجیب نیست که آدم یک حالی می شود که خودش نمی فهمد چرا؟ می شود؟ مگر اول و آخر حالم خودم نیستم؟ رفتن به وایلد فلاور راه حل ضعیفی است وقتی چاره باید یک جایی همین نزدیکی باشد. عجیب است.
شاید "خودشناسی" همین است، ها؟ بسیار عجیب است.
Ode to bread
Bread,
you rise
from flour,
water
and fire.
Dense or light,
flattened or round,
you duplicate
the mother's
rounded womb,
and earth's
twice-yearly
swelling.
How simple
you are, bread,
and how profound!
.
.
there's the joining of seed
and fire,
and you're growing, growing
all at once
like
hips, mouths, breasts,
mounds of earth,
or people's lives.
.
.
O bread familiar to every mouth,
we will not kneel before you:
men
do no
implore
unclear gods
or obscure angels
.
.
bread for every mouth,
for every person,
our daily bread.
.
.
And we will also share with one another
whatever has
the shape and the flavor of bread:
the earth itself,
beauty
and love--
all
taste like bread
and have its shape,
the germination of wheat.
.
.
We will divide the entire earth among ourselves
so that you may germinate,
and the earth will go forward
with us:
water, fire, and mankind
fighting at our side.
Then
life itself
will have the shape of bread,
deep and simple,
immeasurable and pure.
.
.
she wears bread on her shoulders instead.
Courageously she soars,
setting the world free,
like a baker
born aloft on the wind.
-Pablo Neruda
پارسال همچین شبی وارد واشنگتن شدم. آنقدر هیجان و استرس داشتم که بدون هیچ تحلیلی منتظر آینده بودم. یادم می آید تا شاتل هتل برسد، سوزِ هوا پهلویم را سوراخ کرد و تمام شب درد می کرد. دیدی نسبت به کارهای همسفری ام، که در تخت کناری خوابیده بود نداشتم و بعدها هم پیدا نکردم. روزها و هفته های اول به مقاومت های من در مقابلِ همه چیز گذشت. تحمل این همه آدم جدید را نداشتم، فکر کنم عکس کارت دانشجوییم با موهای هوا رفته، دو گودی زیر چشم و لپ های آویزان به حد کافی گویا هست؛ در عین حال می خواستم همه چیز را کنترل کنم، هرچند کنترلی روی خودم هم نداشتم. روزها و هفته های بعد به کشمکش گذشت و مقابله، و اشک های زیر دوش. نمی دانم جایی گفته بودم یا نه که انگار هیچ فکری برای خودم نداشتم و هی باید فکر می کردم مامان چه می گفت در چنین حالتی. غریبی برای من حالت عجیبی بود که هیچ چیز مثلش نبود. روزی داستانی در مورد مهاجرت می نویسم. سفر همیشه برایم معنا داشته، اما غربت عجیب تر از آن بود که بتوانم توصیفش کنم. شاید روزی فهمیدم من چرا چنان حالی بودم.
هشت ماهی طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم. آن قدر در حمام و قبل خواب و سر صبح، از در خانه تا ایستگاه با خودم حرف زدم و سفر رفتم و آدم های خوب دیدم که خوب شدم. خیلی ساده خوب شدم.
امشب باز به فکر رفتنم. فکر وسایل خریدن و روابط اجتماعی جدیدم. دارم دو هفته ی دیگر به شهری دیگر می روم و خوشحالم. برایش زحمت کشیدم آخر. دلم غنج می رود برای خانه جدبدم و دکور کردنش. همین طور برای اینکه رالفز مرا به آن آزمابشگاهِ قدیمیِ کرم رنگش ببرد و میزم را نشان دهد. به جایی می روم که به دلم است. این یک سال هیچ آسان نبود، اما قرار هم نبود آسان باشد. ارزشمند بودند چیزهایی که یاد گرفتم: که چگونه نه بگویم، دوست یعنی چه، اثرهای واقعاً پروانه ای حرف ها، ارزشمند بودن تغییر، و زندگی با خودم.
فکر کنم يکشنبه شب هايم مثل جمعه شب های ايران شده است، البته من چنان هم جمعه شب ها غم برم نمی داشت، يعنی نسبت به مقدار عرف غمی که معروف بود برای جمعه ها غروب. به هر حال امشب کمی غم دارم. خوب بودم ها از صبح، يک هو بد شدم. گفتم يا نه که از فرط متغير بودن حالم و هيجان های زودگذر به اين صرافت افتادم که شايد بای پولار باشم، يک تست دادم که نبودم. پس اين عدم تعادل چي هست؟ نه اينکه ناراضی باشم ها، نه. اتفاقاً ته دلم برای تغيير می رود، اما گاهی موقع ها هم مثل الان بدون هيچ دليل منطقی غمين می شوم و هيچ کار جز کليک های بی هدف نمی کنم. دليل غير منطقی البته زياد هست هر چند. چه می دانم، شايد هم تست اش خراب بوده، فاسد بوده.
امروز از آن روزهایی است که هیچ چیز جالبی برای گفتن ندارم، اما این نوشته صادقانه است و برای خودم می ماند. از چیزهایی که مال خودم است و برای خودم است خوشم می آید. مثل عقیده هایی که وقتی ردشان را دنبال می کنم به نظرات خاله یا لیلا یا نیما برنمی گردد. امروز کمی تب دارم گویا، اما حالم خوب است. دارم ریاضیات پایه را دوره می کنم. تابع زوج و فرد و این جور چیزها که تو دبیرستان خواندیم، هیچ وقتم که به دردم نخورد، آن احساس نحسِ "همانم که بلد بودم یادم رفته" را از بین می برد. از این کتاب به آن کتاب و از آن جا به فیس بوک پریدم، سعی کردم وقتم تلف نشود. کمی به لباس هالوینِ هفته بعد فکر کردم که چه طور می تواند مفتی باشد. یک لحظه خیلی بد دلم برای زن های خانه تنگ شد که آهنگ را عوض کردم. منتظر شدم یکی در جی تاک پیغام بدهد که نداد. به این هم فکر کردم که من هیچ بلوغ و ثبات احساسی درست درمانی ندارم، اما مهم نیست، یک روز پیدا می کنم. انشالا. بقیه فکرهایم پراکنده بودند.
در آفیس نشسته ام و منتظر یانگ ام که برویم کت هایمان را بدهیم خشک شویی. هنوز حال و هوای سفر از سرم کامل نپریده، هی این انگشتر گشادی را که از مکزیکی ها خریدم در دستم می چرخانم و فکر می کنم. فکر می کنم به تمام کسانی که زمانی مقاله هایشان را هم نمی شد دانلود کرد و حالا با هم هم کلام شده ایم. به شبیر احمد، به رالفز، به دکتر جعفری که چه قدر خوب بودند. به چاندرا که با هم ناهار خوردیم. به خروفه، که اینقدر با من مهربان بود که من در گیجیِ خداحافظی بغلش کردم. چه کنم که برخی ثانیه ها به شدت اسکل می شوم.
فکر می کنم به موقعیت ها، به اینکه این آدم ها و خیابان ها که چند وقت قبل در ایران اینقدر دور بودند را می شود حس کرد. آمریکا سرزمین فرصت هاست و این درست است. این استادهای غریبه چنان به تواناییهایت اطمینان دارند که خودت شک می کنی. می بینی راه چقدر برایت باز است. می بینی که واقعی است این که هر جور بخواهی می توانی بشوی. درس بخوانی یا نخوانی، فعالیت اجتماعی بکنی یا نکنی، گیاهخوار باشی یا نه... کسی نیست که ها بگوید یا نه. بگوید هم من به هیچ جایم نمی گیرم، آن هایی که عزیزترینند که نیستند، بگذار دنیا را آب ببرد.
به ایران فکر می کنم که آن قدر گیرهای ذهنی زیاد بود، که همه مانع بودند، دانشگاه، خوابگاه، بستنی خوزستان جلوی عصر جدید. اینقدر مخالف و قاضی داشتی که عقل و گهت رسماً قاطی می شد. سر در گم هم که حتی نمی شدی، همه انرژی ذهنی ات هدر می شد. اینجا به قول جمیسون، بیست و پنج ساله ای و دنیا زیر پایت است. هندی هایی مثل چاندرا، چینی هایی مثل بو و آمریکایی هایی مثل خروفه جور احمق هایش را به نحو احسنت می کشند. هر کدام یک سکوی پرتاب ذهنی اند، افق هایت را می شکافند. این هفته ام با چنین استادهایی گذشت.
حال من خوب است. اینجا همه چی هست، آیناز نیست...اخم هایش که از در می آید تو در دلم می پیچد گاهی...در خواب وبیداری، صدای پای خاله می شنوم که آمده سر بزند. میشل است که تازه رسیده....چه کنم که باید قوی بود.
هرچند به احتیاط، هیجان، ترس و تردید گذشت و تحفه نبود، اما نمی شود گذاشت آن همه لحظه ی ناب، که شب ها قبل خوابم مثل دانه های مروارید در تمام ذهن و تنم می غلطتند هدر شوند. باید مراقب لحظه ها باشم. من و نیما چند ماهی هست که هی چت می کنیم و هی با هیجان به این نتیجه می رسیم: ما کم فروشی نمی کنیم.
فرامرز، کیانا، آلفردوی 1، آلفردوی 2 و جمیسون متشکرم. در این روزهای پر فکر و پر دل سنگینی که هر لحظه اش باید به دنبال برای امید به ادامه ی روز بگردم، هر کدام از شما یک جور غمی از این دل برداشتید. گاوهای دلتان پر شیر.
- فرامرز: فرامرز در سوپر مارکت ته پاساژ سوپر استاپ چهارراه ولیعصر کار می کند و کمی شیرین مغز است، یعنی موقع حساب کتاب دیگر طاقتش تمام می شود. در بدو ورود مغازه بالای سر مشتری عکس بزرگی از فرامرز هست که دارد نگاهی مشکوک به شما می اندازد؛ که خیلی ناز است و خاطره اش موقع ظرف شستن هی یادم می آید.
- کیانا: این هفته که مشکلات شخصی خفه ام کرد و از خودم و همه چی نفرت زده شدم، کیانا از خودش گفت و باعث شد که من خودم را جمع کنم. آدم های مبارز را دوست دارم، کیانا یکی از آن هاست. این را هم بگویم که همچین هم آدم خوبی نیست، هی خواست در خلال مهربانی مرا قلیونی کند، که خوب در این زمینه ها دلیلی نمی بینم مقاومت کنم.
- آلفردوی 1: آلفردوی 1 کاری نکرد، فقط به من گفت که اگر او را به ناهار دعوت کنم، رتبه ام در نظرش بالا می رود. که خوب او با مفهوم مشهدی هیچ آشنا نیست. در این وسط من فکر می کنم که این ها واقعاً آیا هیچ وقت موهای زائدشان را نمی زنند که بهشان نگویند گِی؟ می شود آیا؟
- آلفردوی 2: آلفردوی 2 آدم قوی بوده است. او بعد اینجا آمدن مثل من غمگین شده بوده. خیلی غمگین. که به کلمبیا برگشته و بستری شده. اما حالا خیلی خوب است. او به من فوت های مبارزه با غمگینی را یاد می دهد. اینکه هیچ وقت نباید به آمدنم شک کنم.
- جمیسون: کاش جمیسون خودش بداند چه معجزه ای است. شاید هم می داند. من جمیسون را در استراحت بعد کنکور 81 در اتاق چت پیدا کردم. او متولد فیلادلفیا است و بسیار آزادمرد است. آن موقع که همه در چت پیک و میک می خواستند او نخواست. در تمام این سال ها محترم بود و موقع زلزله بم نگران شده بود. تهران که آمده بودم، آدم هایی دور و برم بودند بعضاً عوضی. هیچ نمی شد روابطم را هندل کنم. در تمام آن سال های 19 و 20 سالگی جمیسون با همان ایمیل های هر از چند گاهیش روزم را عوض می کرد. کلمه هایش جادوست. آنتن هایش خوب کار می کند. او بود که SOP من را تصحیح کرد و می خواست برای ویزای پسر عمویم به واشنگتن نامه بنویسد. حالا جمیسون چند کلمه ای فارسی بلد است. گوگوش و مهرشاد را می شناسد و آهنگ هایش را برای مادرش می گذارد. دیروز جمیسون به من ایمیل زده بود. نوشته بود که ناراحتی هایم ناشی از قدرتم است و گفته بود که دوست واقعی من است. که خودم می دانستم. تحسینم کرده بود که جرأت کردم آمدم و تطبیق پیدا کردم. در فیس بوک گشتمش آمد: جمیسون ملی، کسی که حرف هایش برای یک عمر کافی است. شاگردهایش درست کرده بودند. جمیسون هر کسی نیست. عمرش دراز.
تنم مي لرزد. چقدر اميدوار داشتيم مي شديم. با خودم گفته بودم اگر نتيجه به نفع ما بشود، برمي گردم. برمي گردم براي دل خودم، روسري ام را سفت مي بندم و يک گوشه کار را مي گيرم. مي روم برنامه ريزي آموزش مي کنم، يک کاري براي دل خودم مي کنم، با وجودي که مي دانم هر کي براي اين مملکت کاري کرده، جز فحش و تخريب چيزي بهش نماسيده. خوب بلدند اين حرامزاده ها که اميدمان را نااميد کنند. با اين که خيلي وقت است ياد گرفته ام دلم را خوش نکنم، هي فکر مي کردم که رابطه ها خوب مي شود، مي شود رفت و آمد، مي شود اينقدر ضايع نبود.
آدم بيماري است اين آدم، همان روز که پلي تکنيک آمد و در جواب شعارهاي ما لبخند زد و باي باي کرد فهميدم که بيمار است. شهوتِ قدرت دارد. روحيه اش طوري نيست که شکست را بپذيرد. مرور زمان اين را بهش ياد داده که مي شود با خيانت و دروغ و کمي مالش هيچ شکستي نداشته باشد. معلوم بود که نگاهش، لبخندهايش، حاشا کردن هايش بوي حرص مي دهد. شرط بسته بودم که تقلب مي کند، روحيه اش جز اين نيست، دلم را خوش کرده بودم.
امشب دلم خيلي ناجور غم دارد. به اين زن ها نگاه مي کنم، که همسن مادر من هستند. با موهاي درست کرده و گردنبندهاي درشت، متشخصانه دور ميز نشسته اند و مي خندند. مادر من الان چه کار مي کند؟ او اگر اينجا بود، موهاي اين زن را دوست داشت، مادرم زماني قرتي بوده، همه مدل ها را بلد است. او موهايش را کي مي خواهد درست کند؟ کي مي خواهد با دوست هايش خيابان برود و آهنگ بشنود؟ جوانيش به چه گذشت؟ به جواب دادن به مديرهاي مدرسه بوگندو براي نازکي جورابش، به گريه کردن به گريه هاي هر صبح من که مي خواستم سر کار نرود. آه که خيلي دلم گرفته.
دلم براي تمام تنهايي که لرزيد و دل هايي که منقبض شد مي سوزد. به اميدهايي که نقش بر آب شد. آن ها همين را مي خواهند، که ما از اين مملکت دل ببريم، که يک مشت معلولِ مفعول باشيم، خدايا هستي؟ عدالتت فقط براي خارجي هاس؟ آن ها برقصند و در جواب سوال هاي سياسي بگويند آي دُنت کِير؟ جواني من چه؟ خواهرم چه؟ پسرخاله هايم چه؟ پس اين سيب دنيا که مي فرستي هوا و چرخ مي دهي کي براي ما چرخ مي خورد؟ ها؟
زندگی در ایران آدم را محافظه کار می کند. یاد می دهد که هر چرندی را بشنوی و هیچ نگویی. که صبر کنی. من از این صبر دل پری دارم، صبری با رنگ معنوی که برای تمجید از زنان به کار برده می شود. صبری به طول عمرت. جایی باید به ما شفافیت، دفاع از عقاید خود و شهامت یاد داده می شد که نشد. در یکی از جلسات اول دانشگاه، یک دفتر دادند که پشت جلدش چند جمله دارد که بدجوری به دل من وصل شده. موضوع برقراری روابط سالم انسانی است. یک جمله اش هست: فقط "بله" جواب مثبت است، هر چیز دیگری یعنی "نه". یا: اگر آزار، ظلم و تبعیضی را شاهدید، ساکت نباشید، اعتراض کنید. همین ده جمله را که آدم بخواند، کلی از غبار دلش کم می شود. این محافظه کاری که در خون ما رفته، دلیل بسیاری از گیجی و چندگانگی فکر ماست. اگر کمی به آموزش روانی ما پرداخته می شد، اگر به جای آن معلم پرورشی های متعصب، جاسوس و چرک که معلوم نبود چه می گویند و چه می خواهند، زنان و مردانی اهل گفتگو برایمان همین چند جمله را تکرار می کردند، حالا ذهن های ما اینقدر ناواضح نبود. مجبور نبودیم همه رفتارهای خوب را خودمان تعریف کنیم و از لابه لای فیلم و کتاب ها استخراج کنیم. من هر چقدر تلاش کنم صبور نباشم، در مغزم بدجوری عمیق شده است. باید فکری برایش کرد.
آن بچه ی شهری اولین شعر کتاب اول دبستان دیگر دلش از چی گرفته بود؟
- ترم اول تمام شد. بیشترین چیزی که از چهار ماه و دوازده روز گذشته در ذهنم مانده خطوط زیاد و ریز برق فشار قوی موجود در مغزم است و مهمترین خاصیت روزهایش، نداشتن کنترل من بر زندگی. حسی که زیاد برایم آشنا نبود. عقل آدم می گوید خوب بعضی وقت ها اینجوری است دیگر، اما روح لوس آدم طاقت ندارد. زمان چیز خوبی است که باید بگذرد.
- هرچه به دنیا و دل خودم گند زدم، ال حم دو للا که در دانشگاه سربلند شدم. با آن همه اشک های شب امتحان و داغ شدن و گر گرفتن سر کلاس ها و آن همه سختی نو انگلیش بودن، شکر که آخرش خوب شد. بو - مهربان استادم- می گوید که من واندرفول بوده ام و دل همه را شاد کرده ام. بو آدم خوبی است. همیشه حرف های خوب می زند. می گوید ترم اول سخت است. می گوید ما موفق می شویم. هر دفعه از دفترش بیرون می آیم، دلم محکم می شود. می فهمم هنوز به من اطمینان دارد، با آنکه هیچ کاری برای پروژه ام نکردم. وقتی شل و ناامیدم، او امیدهایش را قطعی می دهد. مثل من نیست که هنرش در حرف زدن فازی بودن باشد و هی بگوید شاید، نمی دانم. هیچ مهم نیست که حرف هایش چقدر واقعی و منطقی هستند، مهم این است که حال آدم را بهتر می کنند. از شجاع بودن و قول دادن نمی ترسد. بو آدم خوبی است. عمرش به این دنیا.
- نمی دانم چه جوری شدم که اینقدر نوشتن برایم سخت شده. اصلاً این دکمه اینجا را که می بینم دلم نمی خواهد حتی رویش بزنم. انگار که من اینجا کار بدی کرده باشم. سخت شده است نوشتن در این حال چرخ زدن در فضای خالی. از وقتی اینجام، انگار به دیفالت کارخانه برگشته ام. هیچ اثری از اندوخته ها و تجربیاتم نیست. در یک لحظه، همان شب اول، انگار همه چی پرید. باید بنشینم و فکر کنم که من در این شرایط چه کار می کردم. انگار که از خودم تقلید کنم. مخم بالکل تجزیه نمی کند، تصمیم نمی گیرد. ساده شده انگار. برای همین تا می خواهم بنویسم، می ترسم که خودم نباشم. هیچ سبکی در کار نیست. باید بنشینم نوشته های قبلی را بخوانم تا بفهمم چه جور آدمی بوده ام. این ذهن اصلاً بچه شده. یا پیر شده. تمام آن عقاید و پای استوار دود شده رفته هوا. هیچ نمی دانم کجا هستم، چه می کنم. این چه وضعی است اصلاً؟ پس زندگی در آن ایران لامصب چی به من یاد داده؟ چه روح و روانی برای من ساخته که هیچ نیست؟ من هیچ نمی دانستم چه شبکه محکمی است چهار تا رفیق و چهار تا فامیل. آن هم وقتی که در مریخ پرت کرده باشی خودت را و هیچ امیدی هم به رفت و آمد نباشد. دلم خالی شد.
- اصلاً این آمربکایی ها یک ورژن ایرانی ها هستند که میهن پرستند و چس کلاس مخفی بذار تر. این چس کلاس مخفی مفهوم مهمی است . ما چس کلاس های ضایع تری داریم. اینجا اینقدر ناجور محله و شیب دماغشان را توی چشم هم نمی کنند، داف بازی های ریز دارند. مثلاً این هم اتاقی عزیزم، کریستن خانم، از روز اول چنان تأکیدی بر مفهوم ریسایکلینگ کرد که ما هیستری شده بودیم و تمام برچسب های شیشه ها و قوطی ها را از می خواندیم که آیا ریسایکل می شود یا نه. دو تا سطل آشغال هم با انواع دستورالعمل های رنگی که جعبه پیتزا را اینجا نندازید و آنجا بندازید در خانه و پارکینگ تعبیه شده بود که یعنی موضوع جدی است. دو ماه که گذشت و ما دیدیم این خالی نشد، به کریستن جان گفتیم که این را ببر که گفت یک جا در دانشگاه هست که بلد نیستم و باید پیدا کنم. این طور است سیستمشان. اهل ریز کلاسند.
وقتی که اراده ام کاملاً از هم پاشیده است، وقتی گهیت همه من جمله خودم را تحلیل می کنم، وقتی که آن قدر گیج و دست بسته ام که فقط خودم را به زمان می سپارم، می فهم کلیت ذهن یک تن فروش چگونه است.
حقیقت این است که نوروز خودش آن جا می آید، اینجا باید به زور کشیدش.
گویند یکی از بچه ها، سرخوش و فرحناک و با مبلغی دل گرفتگی در بدو ورود به آمریکا در فرودگاه جان اف کندی پیاده می شود و همانند من، برای چک شدن مدارک و بار از پرواز بعدی جا می ماند. آقای مذکور که نمی خواسته تا صبح در فرودگاه بماند و مثل من هم پر مدعا نبوده که ادعای هتل کند، تصمیم می گیرد که حال که این طور شده برود نیویورک را هم ببیند. مخلص کلام اینکه سه صبح توسط سیاهی هفت تیر به دست در ساب وی مورد تجاوز قرار گرفته و پول و عفت را یک جا به باد می دهد. حالا دم سال نویی این ها را گفتم که جماعت جوان بدانند زیاد کول بازی در نیاورند و برای خودم گفتم که شفاف شود بدتر از این هم می شد بشود و احساس خوش شانسی کنم.
اکسیژن رویاهایم بودی، هیچ نفهمیدم کی روی خاکسترش آب ریختی.
کشف شده است که وقتی به من بر می خورد بسیار سلیس و سریع انگلیسی صحبت می کنم و تته پته کردن را بالکل بی خیال می شوم.
نتیجه: هیچ گاه سعی نکنید آدمی که اسهال است را قهوه ای کنید. خوش رنگ نمی شوید.
وبلاگ ها دوستان قدیمی من شده اند که دلم برایشان تنگ شده بود این همه وقت... چقدر زندگی به موازات هم پیش می روند... فکر می کنی زمان باید برای غمت بایستد، بعد می بینی برای هیچ کس نمی ایستد..چیز پیچیده ای شده است این زندگی. اصلاً بدجور جدی شده است. هی می خواهد به من بفهماند که من سخت و درازم... لا الاهه الل لاه
می شود از دوری گفت و اینکه این دوری قلب آدم را جور دیگر می فشارد. که فک آدم قفل میشود. که باید فاصله ات قطر زمین باشد تا بفهمی. می شود ساعت ها از این هم گفت که هیچ نمی دانستم که هر کاری کنی، بعضی وقتها فقط به اندازه ی همه دخترهای ممکن خاطر آدم حفظ می شود. که خوب خیلی غمناک است.
اما می گویم اینجا دریا هست و چیزهای شاد بسیار هست و کنسرت هست. هوا دارد و مانتو هم ندارد، دانشگاهش در ندارد و نگهبان ندارد. می شود تو اتوبوس نشست و بوس کردن بچه ها را نگاه کرد و به آدم حس پیرزنی دست بدهد که به سرخوشی جوانان لبخند می زند. می شود شورت های فراوان دید که برای خودش شادی ای دارد. آزمایش داد و حسن را دید و فهمید فارسی زبانی هم قرابت می آورد و دلت محکم بشود که او دیگر شاید خانه ای هم در کشورش نداشته باشد.
تازه باد که بیاید فکر کنی که روسری ات افتاده و خنگ بشوی. سبزه عید بگذاری که کچل و زشت شود. اما حواس جمع بوده ای و زود گذاشتی و می شود یکی دیگر ردیف کنی. هفت سین را برای بقیه تعریف کنی و پز بدهی که سال ما دقیق است و لحظه ای است که خورشید دقیقا عمود بر استوای زمین میتابد. همین زمین عزیزی که می چرخد در مدارش و تو با آن می چرخی و مغزت هم می چرخد و غم و شادیت با هم قاطی می شود.
من که نویسنده شدم، داستان هایم پایان خوبی خواهند داشت. آدم ها به هم می گویند دست از سرت بر نمی دارم. که من آمده ام و همه چیز دیگر را می برم. عشاق من با دهان باز مبهوت هم می شوند. کاری جز خوشبخت شدن و خوشبخت کردن ندارند. گلبرگ به هوا پرتاب می کنند و سفت به هم می چسبند و تلو تلو می خورند. لُپِ هم را نوازش می کنند، همیشه وقت دارند، آزاد اندیشند و لانه ای می سازند و در آن خوشبختند و پیر می شوند.
داستان های من پایان خوشی خواهند داشت تا جای این همه پایان غمگین را بگیرند. داستان های من حال آدم ها را بهتر می کنند.
به انتظار می نشینم و جستجو می کنم، و دیگر خود را به طرز دیگری گول نمی زنم، حتی اگر خسته تر از حالا باشم.
زمان هایی بودند که سخت گذشتند و من نمی دانستم که اطرافیانم دوستم دارند. فقط یک لایه ی احمقانه ی سطحی این قابلیت را داشته که این همه چیز را پنهان کند و به زیر بکشاند. روابط دیر وقت حساسیت خود را نشان می دهند، که آدم هایی بوده اند که هیچ دوستشان نداشتم و فکر می کردم دارم و آدم هایی بوده اند این همه وقت که دوستم داشته اند و من هیچ نمی دانستم. که ای کاش ذره ای پوست کنی در من بود تا این چیزها را زود بفهمم.
اشکی روی ظرفشویی می ریزد و من دستم را در موهایشان فرو می کنم، که این همه موهایشان منحصر به فرد بوده است آیا؟ دلخوشی یعنی همین موهایشان و بغل کردنشان و امید دادن که من تف سر بالا هستم. دلخوشی یعنی این که این انگشت من احتمالاً وقتی سوخته که من از بوی چوب و آتش سرخوش بوده ام. یعنی که سکوت یعنی همان سکوت.
جاده هست و چیزهایی که دیگر نمی توان دید و مغزی که ثبت می کند. که روزگار مسافر همین است. اما حیف بود که من عزیز این ها و این ها عزیز من بودند و من مطمئن نبودم و زمان هایی بودند که می توانستند سخت نباشند.
کاش خشن تر می شد ظاهرم، همانطور که باطنم است. این یک خاصیت من است. و خاصیت دومم احتمالاً این است که تلاش هایم برای فهماندن حرف هایم با سکوت مواجه می شود؛ که این خاصیتِ دردناک تری است.